خدایا دلم میخواهد خودم را بگذارم جای تو
خدایا دلم میخواهد خودم را بگذارم جای تو.،
جای کسی که همهچیز را میبیند،
تمام صحنههای دنیا را،
نه فقط یکبار،
بلکه همیشه،
و از همه زوایا.
و این همیشگی برای من قابل درک نیست.
همیشگی ما کجا همیشگی تو کجا.
ما یک لحظه را میبینیم و شگفتزده میشویم، فراموش میکنیم
لحظهای که مادر آهو بچهاش را در آغوش میکشد. غذا میدهد.
فیلمش را ضبط میکنیم،
اسمش را میگذاریم «شگفتی طبیعت»،
ولی برای تو چه معنایی دارد؟
آیا هنوز برایت تازه است؟
قطعا.
عجایب همین است.
ما میبینیم و فراموش میکنیم.
تو میبینی و باقی میماند.
برای ما صحنهای دلخراش، یک روزی فراموش میشود
برای تو بچی؟
بخشی از حقیقتی بزرگ را میدانیم. و تو همه اش را.
تو لحظه تولد را دیدهای،
بارها،
میدانی کی به دنیا میآییم،
و کی چشم میبندیم.
تو شاهد فداکاریهایی هستی
که ما حتی نمیشنویمشان.
پدری که جانش را میدهد
در زیر آوار زلزله
تا دست کودکشش بیرون بماند برای نجات.
مادری که خودش را سپر میکند
در برابر گلوله،
بینام و بینشانی.
تو همه را دیدهای،
در هر زمان،
در هر نقطه از زمین.
دردها را، لبخندها را،
آغوشها را، وداعها را...
ما ظرفیتمان محدود است.
از درد فرار میکنیم.
از حقیقت، غافل میمانیم.
اما تو…
تو بینهایت صبری.
و من، وقتی به این فکر میکنم،
از این همه عظمت تو شگفت زده میشوم.
از اینهمه دانستن،
از اینهمه دیدن.
ولی تو نه تنها میبینی،
بلکه باز هم رحمتت را میگسترانی.
شاید
اگر لحظهای جای تو بودم،
طاقت نمیآوردم.
قضاوت میکردم،
فریاد میزدم،
دنیا را به هم میریختم.
اما تو،
میبخشی،
صبور میمانی،
و منتظر...
منتظر یک برگشت.
یک نگاهی به آسمان.
یک صدای «خدایا» از دل شکستهای...
و شاید همین،
تو را خدایی میکند،
و ما را...
نیازمند تو.
اگر دوست دارید ادامه بدهم؟ یا شما این قصه را خودتان با اندیشه بینهایت ادامه میدهید؟